کد مطلب:292424 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:195

حکایت سی و سوّم: ابوراجح حمّامی

علامه ی مجلسی در بحار از كتاب «السّلطان المفرّج عن اهل الایمان» تألیف عامل كامل، سیّد علی بن عبدالحمید نیلی نجفی نقل كرده كه او گفته: در شهرها و در میان مردم قصّه ابوراجح حمّامی كه در حلّه می زیسته شایع گردیده و مشهور شده است.

بدرستی كه گروهی از بزرگان اهل صدق و راستگویی و دانشمندان آنرا ذكر كرده اند كه از جمله ی آنها شیخ زاهد عابد محقّق، شمس الدین محمّد بن قارون است كه گفت: در حلّه حاكمی بود كه به او مرجان صغیر می گفتند و او از ناصبیان بود. به او گفتند كه ابو راجح مرتب، صحابه (ابوبكر، عمر و عثمان) را لعنت می كند و دشنام می دهد. و آن ملعون دستور داد كه او را حاضر كنند. وقتی حاضر شد دستور داد كه او را بزنند و آنقدر او را زدند كه نزدیك بود بمیرد بطوریكه همه استخوانهای بدنش خرد شد و دندانهایش ریخت و زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنی آن را بستند. بینی او را سوراخ كردند و یك ریسمان از موی را داخل سوراخ بینی او كردند و سر آن ریسمان مویین را به ریسمان دیگر بستند و سر آن ریسمان را به دست گروهی از افراد خود داد. و به آنها دستور داد كه او را با آن همه جراحت و آن وضعیت در كوچه های حلّه بگردانند و بزنند. آنگاه آن ظالمان او را بردند و آنقدر زدند تا اینكه بر زمین افتاد و از حال رفت. وضعیت او را به حاكم خبر دادند و آن ملعون دستور قتل او را داد. حاضران گفتند: او مردی پیر است و آنقدر جراحت بر او رسیده كه او را می كشد و دیگر نیازی نیست كه او كشته شود. دست خود را به خون او آلوده مكن و آنقدر در شفاعت او پافشاری كردند تا اینكه دستور داد او را رها كردند.

صورت و زبان او از حالت طبیعی خارج شده و ورم كرده بود و خانواده اش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه او همان شب می میرد. وقتی صبح شد مردم پیش او رفتند و دیدند كه او در حال نماز خواندن است و سالم شده است و دندانهای ریخته ی او برگشته و جراحتهای او خوب شده و اثری از جراحت های او نمانده و شكستگی های چهره اش هم ترمیم شده. مردم از دیدن او تعجب كردند و در مورد این قضیه از او پرسیدند. گفت: من به حالی رسیدم كه مرگ را با چشمان خود می دیدم و زبانی برایم نمانده بود كه از خدا درخواست كنم. به همین دلیل در دل از خداوند درخواست كردم و از او طلب یاری و مدد نمودم و از حضرت صاحب الزّمان(ع) طلب كمك كردم. وقتی شب رسید و همه جا تاریك شد دیدم كه خانه پر از نور شد.

ناگهان حضرت صاحب الّزمان(ع) را دیدم كه دست شریف خود را بر روی من كشیده است و فرمود: «برخیز و بیرون رو و برای اهل و عیال خود كار كن. به درستی كه خداوند بلند مرتبه سلامتی را به تو بخشیده است.» و من در این حالت كه می بینی صبح كردم.

شیخ شمس الدین محمّد بن قارون مذكور، راوی این حكایت گفت كه: به خدا قسم كه این ابوراجح مرد لاغر اندام و زرد رنگ و بدصورت و بدوضعی بود. من مرتب به آن حمام می رفتم و او را به همان شكل و وضع كه گفتم می دیدم. پس من در صبح روز بعد با آنها كه بر او داخل شدند بودم و دیدم كه او مردی قوی و نیرومند و راست قامتی شده است و ریش او بلند و روی او سرخ شده و مانند جوانی شده است كه در سن بیست سالگی است و به همین شكل و صورت جوان بود و هیچ تغییری پیدا نكرد تا اینكه از دنیا رفت.

وقتی خبر او پخش شد، حاكم او را خواست. حاضر شد و دیروز، او را با آن وضع دیده بود و امروز، او را با این حالت می دید كه ذكر شد و هیچ اثری از جراحات در او ندید و دندان های ریخته ی او را دید كه سر جای خودشان برگشته. پس حاكم دچار ترس و وحشت شد بطوریكه او قبل از این وقتی در مجلس خود می نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرت(ع) كه در حلّه بود می كرد، در حالی كه بعد از آن روی خود به مقام آن حضرت می كرد و با اهل حلّه نیكی و مدارا می كرد و بعد از آن مدّتی نگذشت كه مُرد و آن معجزه آشكار برای آن ملعون هیچ سودی نداشت و فایده ای نبخشید. (باعث هدایت او نشد).